چند بار برای شما پیش آمده که نتوانسته ا ید در یک ظرف مربا، آبلیمو یا روغن و . . . را باز کنید ؟ آنوقت چه می کردید؟ جلال هم موفق نمی شود در شیشه مربا را باز کند. حتی مادر ، آقای زینلی ، همسایه ی آنها ، همکلاسی ها ، معلم و پلیس و بقیه هم نمی توانند در آن را باز کنند.
فکر می کنید جلال چه کرد ؟ او ابتدا سراغ مغازه دار می رود ولی کار به همین جا ختم نمی شود، او به "اداره کل نظارت بر مواد خوراکی وبهداشتی" رفته و شکایت خود را مطرح می کند. رییس کارخانه هم با خبر شده و در جستجوی علت مسئله است و سرانجام معلوم می شود که . . .
گره داستان با یک مسئله ساده و پیش پا افتاده یعنی باز نشدن در شیشه مربا و در قالب طنز و اغراق در رویدادها شروع می شود و تا مدتی سبب بهم ریختگی میان خانواده ها و اهالی شهر می شود. "مربای شیرین" ضمن سر گرم کردن مخاطب به او می آموزد که نسبت به مسائل ساده ای که در اطراف او رخ می دهد حساس باشد و حقوق قانونی و شهروندی خود را بشناسد و پی گیر آن باشد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری آنا، زمان «باغ خرمالو» به تاریخ معاصر ایران و دورۀ پهلوی اوّل اشاره دارد با زبان قابل فهم و ارائه اطلاعات مناسب، نوجوانان را با اتفاقات سالهای پیش ایران آشنا میکند.
در فضای شهریور سال ۱۳۲۰ نوشته شده است. این رمان، روایت گر استعفا و تبعید رضاشاه پهلوی به خارج از کشور است، زمانی که کشور در اشغال متفقین قرار دارد. در آن هنگام پهلوی دوم با خانواده سلطنتی به شهرهای ایران از جمله تهران، اصفهان، یزد، بندرعباس سفر میکند و در این سفر چند نوجوان با آنان دیدار میکنند. نویسنده با نگارش «باغ خرمالو»، در حقیقت شخصیت شکست خورده یک دیکتاتور را به تصویر کشیده است.
«باغ خرمالو» مخاطب را بدون قضاوت و پیشداوری به دل قصه میبرد که داستان یک روستایی است که در کنار رضاخانی قرار میدهد که دیگر آن رضاخان قلدر و پادشاه ایران نیست بلکه رضاخان قابل ترحم است.
شخصیتهای اصلی باغ خرمالو، دو پسر نوجوان با روحیهای متفاوت هستند که همزمان برای احقاق حقشان در دوران سیطرۀ دودمان پهلوی تلاش میکنند و همراه «ننه کردی» یکی از شخصیتهای مؤثر داستان به شهر تاریخی یزد میروند و درنهایت در فرمانداری شهر با رضاشاه که روزهای آخر سلطنتش را میگذراند روبهرو میشوند. در این مواجهه اتفاقات خواندنی و عبرتآموزی رخ میدهد که سالها بعد آنها را برای کودکان روستای محل تولدشان روایت میکنند.
این کتاب اواخر سال ۹۵ توسط موسسه فرهنگی، هنری شهرستان ادب منتشر شد و در کمتر از یکسال به چاپ چهارم رسید. این اثر برگزیده نهمین دوره جایزه «داستان انقلاب» شده است.
لازم به یادآوری است، هادی حکیمیان، نخستین کتاب خود را با عنوان «گل انارها را باد میبرد» در سال ۱۳۸۴ منتشر کرده است. مهم ترین کاروی تا به امروز رمان «برج قحطی» است که شایسته تقدیر در شانزدهمین دوره جایزه شهید حبیب غنی پور و نیز نامزد جایزه ادبی جلال شد. از این نویسنده در مجلات «عصر پنجشنبه»، «کلک»، «گلستانه» و «آزما» نیز داستانهایی به چاپ رسیده است
«باغ خرمالو» در قالب ۱۸۴ صفحه از سوی شهرستان ادب به بازار آمده است.
«روایتی ساده از ماجرایی پیچیده» رمانی برای نوجوانان، از ابراهیم حسن بیگی(-۱۳۳۶) نویسنده اهل بندرترکمن ایران است که بیشتر در حوزه ادبیات کودک و نوجوان و دفاع مقدس فعالیت میکند. در این اثر نویسنده واقعیات تاریخی اواخر دهه پنجاه و شصت را با خاطرات نوجوانی خود تلفیق کردهاست.
در این داستان، نوجوانی روستایی که زندگی اش با درد و رنجهای زندگی رعیتی گره خورده است با سن و سال کم و حال وهوای روستاییاش کارهایی بزرگ و باورنکردنی انجام میدهد. مخاطب نوجوان امروزی همراه او از میان ماجراهای عجیب و غریب آن روزگار عبور میکند؛ از فضای پرقیل و قال مدرسه تا زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری و از منزلِ خان تا سفارتخانه آمریکا.
این داستان به خوبی خواننده نوجوان را با دوران انقلاب و ظلم و بی عدالتیهای آن زمان -که شاید تاکنون مجال اندیشیدن به آنها را نداشته است- آشنا میکند:
ماجرای آن شب اتفاقی بدون مقدمه نبود. شاید دیر یا زود این اتفاق باید میافتاد.
با باز شدن مدرسهها انگار الیاس از قفس آزاد شده بود. میتوانست نفس تازهای بکشد. دوباره سامان را ببیند و از اعلامیههای تازهٔ آقای خمینی حرف بزند. اما سامان کمی ترس داشت. شاید فکر میکرد ماجرای حملهٔ ساواک به مسجد امام صادق کار داییِ الیاس باشد. سامان پیشنهاد هم نمیداد به مسجد بروند یا اعلامیههای رسیده را رونویسی کنند. انگار دلش نمیخواست از سیاست حرف بزند. تا صبح روز بیستمِ دی که ظاهراً روزی بود مثل همهٔ روزها. الیاس هم مثل هر روز صبحانهاش را خورد و لباسهایش را پوشید و کیفش را برداشت و رفت مدرسه. مدرسه هم مثل همیشه بود؛ شلوغ و پُرهیاهو. اما سامان مثل همیشه نبود. هنوز زنگ نخورده بود که خودش را به الیاس رساند. زیر بازویش را گرفت و گفت:
«بیا کارت دارم.»
الیاس کشیده شد به طرف سامان که کنار تیر والیبال وسط حیاط ایستاده بود و زل زده بود به چشمهای الیاس. الیاس پرسید: «چه شده سامان؟ اتفاقی افتاده؟»
سامان بند کیفش را انداخت روی شانهٔ راستش. سرش را جلو آورد و گفت: «دیشب توی قم درگیری شده؛ بین مردم و نیروهای امنیتی.»