پژوهشگران نوجوان

آموزش روشهای پژوهش و نحوه مقاله نوشتن

پژوهشگران نوجوان

آموزش روشهای پژوهش و نحوه مقاله نوشتن

مشخصات بلاگ

پژوهش چشمه زلال دانایی است.

بایگانی

۴ مطلب با موضوع «معرفی رمان نوجوان» ثبت شده است

محمدرضا سرشار (نویسنده کتاب)- فکر نوشتن از سرزمین نور از سال 1359 در ذهن من افتاد. اولین موجبش این بود که می‌‌دیدم هیچ کتاب داستانی ارزشمندی در مورد زندگی پیامبر(ص) برای نوجوانان ما منتشر نشده است


دوم اینکه میدانستم که اگر چنین کاری صورت بگیرد، در نگاه نوجوانان خواننده‌ی این اثر به پیامبر و احساس آنان نسبت به دین‌‌شان، یک تحول اساسی مثبت به وجود خواهد آمد. ضمن آنکه زندگی پیامبر ما آنقدر پر حادثه و پرکشش است که جدا از جنبه‌ی الهی و دینی آن، به خودی خود، می‌‌تواند موضوع یک داستان بسیار جذاب و پرهیجان باشد. به شرط آنکه این موضوع، در دست یک نویسنده، به معنی درست کلمه، قرار بگیرد. و البته، طمعِ بردن ثواب و اجرا آخرتی نیز، در این کار بی‌‌تاثیر نبود.


بار اولی که نوشتن این مجموعه را شروع کردم، سال 1359 یا 1360 بود. دو مجلد آن را هم نوشتم و برای انتشار به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دادم. این دو مجلد، برای چاپ در آنجا به تصویب رسیدند. اما وقتی خوب فکر کردم، دیدم برای ادامه‌ی کار و نوشتن مجلدهای بعدی آن نیاز به فرصت و مطالعات بیشتری دارم. بنابراین، با آنکه صرف‌‌نظر کردن از پیشنهاد بسیار وسوسه‌‌انگیز چاپ آن دو مجلد تصویب شده در کانون،‌‌ برایم چندان هم آسان نبود، به حرمت نام پیامبر (ص) و اهمیت موضوع، هر طور که بود بر این وسوسه غالب شدم و از کانون خواستم که دست نگه دارد و آن دو مجلد را چاپ نکند.


اما متاسفانه تا سال 1366، توفیق ادامه‌ی کار را پیدا نکردم. در این سال، ترکیبی از همان دو مجلد نوشته شده در سال 1359 یا 1360 را با نثر و ساختمانی جدید در یک مجلد، به نام «یثرب، شهر یادها و یادگارها» نوشتم؛ که در سال 1367 منتشر شد. اما باز هم گرفتاری‌‌های شغلی و زندگی، ترس از دشواری‌‌ها و اهمیت کار، باعث شد که نتوانم مجلدهای بعدی این مجموعه را آماده و منتشر کنم. تا آنکه در سال 1372 بعد از صحبتی که با دوستم آقای محمد میرکیانی، در مورد تهیه یک برنامه‌ی نمایشی رادیویی راجع به زندگی پیامبر(ص) کردیم، دنباله کار را گرفتم. حاصل این قول و قرار، نوشتن 77 برنامه‌ی نیم ساعته‌ی روایتِ نمایش رادیویی در این مورد، زیر عنوان «از سرزمین نور» بود. که همین‌‌ها هم تبدیل به چهارده مجلد کتاب‌‌های «از سرزمین نور» شد.


البته، این مجموعه را من اول به صورت کتاب و به نیت چاپ شدن می‌‌نوشتم، و بعد آن را به صورت یک متن رادیویی تنظیم می‌‌کردم. همچنین این کار، کاملا پیوسته نوشته نشد. یعنی وقتی 44 برنامه رادیویی (دوازده مجلد از این مجموعه) نوشته شد، تا مدتی نتوانستم کار را ادامه دهم. (تقریبا یک سالی فاصله افتاد) بعد هم که 33 برنامه دیگر را نوشتم، که دو مجلد آخری این مجموعه شد، باز کار متوقف ماند و این برمی‌‌گردد به سال 1375. یکی از انتقادهایی که به من [در مورد مجموعه‌ی از سرزمین نور] وارد شد، انتقاد رهبر معظم انقلاب به نثر کتاب بود. ایشان فرموده بودند نثر کتاب، نثر خوبی است اما برای گروه سنی کودک و نوجوان، نثر فاخری است. بعد از آن دیگر اصلا نتوانستم کار را ادامه دهم تا امروز. یعنی داستان، در سال پنجم بعثت متوقف مانده است و توفیق ادامه‌ی آن را پیدا نکرده‌ام. حتی به رادیو هم گفتم که کسی دیگر را به جای من پیدا کنند تا لااقل برنامه‌ی رادیویی آن تعطیل نشود. آنها بعد از مدتها چانه زدن و ابراز نگرانی، سرانجام با دلخوری تن به این کار دادند. به طوری که الان یک سالی است برنامه رادیویی آن، به قلم یکی دیگر از نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان منتشر می‌‌شود. روزی که کار را متوقف کردم به دو دلیل بود؛ اول، انجام یک کار لازم شخصی، که سالها به دلیل‌‌های مختلف آن را به عقب انداخته بودم و دیگر داشت دیر می‌‌شد. دوم، احساس خستگی و نیاز به استراحت؛ به خصوص که مایل بودم فشار رادیو پشت سرم نباشد که مجبور باشم در یک زمان معین، کار را تمام کنم.

امروز آن کار شخصی انجام شده است. در حالی که می‌‌بینم اگر در آن زمان انجام نمی‌‌شد شاید نه تنها دیر نمی‌‌شد، بلکه امسال شرایط بسیار مناسب‌‌تری برای انجام کار فراهم است. یعنی به عبارت دیگر، من با دست خودم باعث از دست رفتن یک شرایط بهتر برای خودم شده‌‌ام. در مورد دوم هم، شاید آن خستگی برطرف شده باشد، اما دیگر آن وقت‌‌های باز و گسترده و پیوسته، و آن شرایط مناسب گذشته، برای ادامه کار فراهم نیست و شاید تا چند سال دیگر هم فراهم نشود این است که کارم شده است حسرت خوردن بر توفیق از دست رفته و دعا برای به دست آمدن آن توفیق. گاهی هم ته دلم نگران می‌‌شوم که نکند ناسپاسی کرده‌‌ام، که آن توفیق از من گرفته شده است. و از خداوند طلب بخشش می‌‌کنم.


من فکر می‌‌‌‌کنم توجه به کتاب «آنک آن یتیم نظرکرده» نه به خاطر خود اثر بوده و نه به خاطر نویسنده اثر، بلکه صاحب اثر یعنی وجود پیامبر(ص) باعث شده در این سال به این کتاب توجه شود.... برنامه رادیویی «از سرزمین نور» که براساس این کتاب تهیه می‌‌شد به طور مستقیم با استقبال مردم روبه‌‌رو می‌‌شد. مردم تماس می‌‌گرفتند و می‌‌گفتند که آدم‌‌ها و حوادث داستان را در هنگام روایت داستان می‌‌بینند. و این باعث شده بود مخاطبان با این برنامه و این اثر ارتباط برقرار کنند. وقتی تماس‌‌های مردم را می‌‌شنیدم حس می‌‌کردم آرزوی من برآورده شده است. دغدغه‌ی نوشتن راجع به رسول اکرم (ص) اولین بار در سال 1358 در من به وجود آمد. چندین علت هم داشت، که مهمترین آنها رمانی بود که من در دوره‌ی نوجوانی درباره‌ی زندگی رسول اکرم(ص) خوانده بودم. البته این کتاب به لحاظ سندیت چندان مورد قبول علمای شیعه نبوده؛ ولی به این دلیل که خیلی به شخصیت پیامبر نزدیک شده بود، روی من اثر گذاشت.


نتیجه‌ی این مطالعه، احساس قرابت و عشق عمیق‌‌تر به پیامبر اکرم (ص) بود. بعدها هر داستانی را تجزیه و تحلیل کردم. دیدم هیچ کتابی به آن معنی نتوانسته زندگی ایشان را به نحو مطلوبی برای گروه سنی کودک و نوجوان بکشد. همان موقع با خودم قرار گذاشتم روزی که به اشرافی کافی در داستا‌‌ن‌‌نویسی رسیدم، اهتمامم را در مورد معرفی پیامبر اکرم(ص) در قالب داستان به خرج دهم. یکی از انتقادهایی که به من [در مورد مجموعه‌ی از سرزمین نور] وارد شد، انتقاد رهبر معظم انقلاب به نثر کتاب بود. ایشان فرموده بودند نثر کتاب، نثر خوبی است اما برای گروه سنی کودک و نوجوان، نثر فاخری است. حتی برخی مربیان کانون پرورش فکری بعد از چاپ کتاب در نامه‌‌‌‌ای این انتقاد را به من کردند. من هم سعی کردم در بازنویسی‌‌های بعدی نثر کتاب را اصلاح کنم و کمی آن را ساده‌‌‌‌تر کنم.


لحن در داستان، مثل موزیک متن در فیلم و تقریبا موسیقی در ترانه است. همچنین، لحن یکی از عناصر مهم در فضاسازی داستان، به خصوص داستان‌‌های تاریخی و غیر این زمانی است. لحن می‌‌تواند به سرعت در نوع داستان شاعرانه، جدی، طنزآمیز و... را هم به خواننده معرفی کند. من در مجموعه پانزده جلدی «از سرزمین نور» به این عنصر مهم داستانی تاکید و توجه داشته‌‌ام. اگر دقت کنید می‌‌بینید که ضرباهنگ جملات و عبارات، حتی به تناسب نوع صحنه و حالات قهرمانان اصلی تغییر می‌‌کند؛ و تابعی از آنها و در خدمت القای هر چه بیشترشان است.

  • محسن رجبی

چند بار برای شما پیش آمده که نتوانسته ا ید در یک ظرف مربا، آبلیمو یا روغن و . . . را باز کنید ؟ آنوقت چه می کردید؟  جلال هم موفق نمی شود در شیشه مربا را باز کند. حتی مادر ، آقای زینلی ، همسایه ی آنها ، همکلاسی ها ، معلم  و پلیس و بقیه هم نمی توانند در آن را باز کنند.

فکر می کنید جلال چه کرد ؟ او ابتدا سراغ مغازه دار می رود ولی  کار به همین جا ختم نمی شود، او به "اداره کل نظارت بر مواد خوراکی وبهداشتی" رفته و شکایت خود را مطرح می کند. رییس کارخانه هم با خبر شده و در جستجوی علت مسئله است و سرانجام معلوم می شود که . . .

گره داستان با یک مسئله ساده و پیش پا افتاده یعنی باز نشدن در شیشه مربا و در قالب طنز و اغراق در رویدادها شروع می شود و تا مدتی سبب بهم ریختگی میان خانواده ها و اهالی شهر می شود. "مربای شیرین" ضمن سر گرم کردن مخاطب به او می آموزد که نسبت به مسائل ساده ای که در اطراف او رخ می دهد حساس باشد و حقوق قانونی و شهروندی خود را بشناسد و پی گیر آن باشد.

  • محسن رجبی

«باغ خرمالو» رمانی ویژه قشر نوجوان است که با تالیف هادی حکیمیان از سوی شهرستان ادب به بازار آمده است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری آنا، زمان «باغ خرمالو» به تاریخ معاصر ایران و دورۀ پهلوی اوّل اشاره دارد با زبان قابل فهم و ارائه اطلاعات مناسب، نوجوانان را با اتفاقات سالهای پیش ایران آشنا می‌کند.

در فضای شهریور سال ۱۳۲۰ نوشته شده است. این رمان، روایت گر استعفا و تبعید رضاشاه پهلوی به خارج از کشور است، زمانی که کشور در اشغال متفقین قرار دارد. در آن هنگام پهلوی دوم با خانواده سلطنتی به شهرهای ایران از جمله تهران، اصفهان، یزد، بندرعباس سفر می‌کند و در این سفر چند نوجوان با آنان دیدار می‌کنند. نویسنده با نگارش «باغ خرمالو»، در حقیقت شخصیت شکست خورده یک دیکتاتور را به تصویر کشیده است.

«باغ خرمالو» مخاطب را بدون قضاوت و پیش‌داوری به دل قصه می‌برد که داستان یک روستایی است که در کنار رضاخانی قرار می‌دهد که دیگر آن رضاخان قلدر و پادشاه ایران نیست بلکه رضاخان قابل ترحم است.

شخصیت‌های اصلی باغ خرمالو، دو پسر نوجوان با روحیه‌ای متفاوت هستند که هم‌زمان برای احقاق حق‌شان در دوران سیطرۀ دودمان پهلوی تلاش می‌کنند و همراه «ننه کردی» یکی از شخصیت‌های مؤثر داستان به شهر تاریخی یزد می‌روند و درنهایت در فرمانداری شهر با رضاشاه که روزهای آخر سلطنتش را می‌گذراند روبه‌رو می‌شوند. در این مواجهه اتفاقات خواندنی و عبرت‌آموزی رخ می‌دهد که سال‌ها بعد آن‌ها را برای کودکان روستای محل تولدشان روایت می‌کنند.

این کتاب اواخر سال ۹۵ توسط موسسه فرهنگی، هنری شهرستان ادب منتشر شد و در کمتر از یکسال به چاپ چهارم رسید. این اثر برگزیده نهمین دوره جایزه «داستان انقلاب» شده است.

لازم به یادآوری است، هادی حکیمیان، نخستین کتاب خود را با عنوان «گل انارها را باد می‌برد» در سال ۱۳۸۴ منتشر کرده است. مهم ترین کاروی تا به امروز رمان «برج قحطی» است که شایسته تقدیر در شانزدهمین دوره جایزه شهید حبیب غنی پور و نیز نامزد جایزه ادبی جلال شد. از این نویسنده در مجلات «عصر پنجشنبه»، «کلک»، «گلستانه» و «آزما» نیز داستانهایی به چاپ رسیده است

«باغ خرمالو» در قالب ۱۸۴ صفحه  از سوی شهرستان ادب به بازار آمده است.

  • محسن رجبی

«روایتی ساده از ماجرایی پیچیده» رمانی برای نوجوانان، از ابراهیم حسن بیگی(-۱۳۳۶) نویسنده اهل بندرترکمن ایران است که بیشتر در حوزه ادبیات کودک و نوجوان و دفاع مقدس فعالیت می‌کند. در این اثر نویسنده واقعیات تاریخی اواخر دهه پنجاه و شصت را با خاطرات نوجوانی خود تلفیق کرده‌است.

در این داستان، نوجوانی روستایی که زندگی اش با درد و رنج‌های زندگی رعیتی گره خورده است با سن و سال کم و حال وهوای روستایی‌اش کارهایی بزرگ و باورنکردنی انجام می‌دهد. مخاطب نوجوان امروزی همراه او از میان ماجراهای عجیب و غریب آن روزگار عبور می‌کند؛ از فضای پرقیل و قال مدرسه تا زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری و از منزلِ خان تا سفارت‌خانه آمریکا.

این داستان به خوبی خواننده نوجوان را با دوران انقلاب و ظلم و بی عدالتی‌های آن زمان -که شاید تاکنون مجال اندیشیدن به آنها را نداشته است- آشنا می‌کند:

ماجرای آن شب اتفاقی بدون مقدمه نبود. شاید دیر یا زود این اتفاق باید می‌افتاد.

با باز شدن مدرسه‌ها انگار الیاس از قفس آزاد شده بود. می‌توانست نفس تازه‌ای بکشد. دوباره سامان را ببیند و از اعلامیه‌های تازهٔ آقای خمینی حرف بزند. اما سامان کمی ترس داشت. شاید فکر می‌کرد ماجرای حملهٔ ساواک به مسجد امام صادق کار داییِ الیاس باشد. سامان پیشنهاد هم نمی‌داد به مسجد بروند یا اعلامیه‌های رسیده را رونویسی کنند. انگار دلش نمی‌خواست از سیاست حرف بزند. تا صبح روز بیستمِ دی که ظاهراً روزی بود مثل همهٔ روزها. الیاس هم مثل هر روز صبحانه‌اش را خورد و لباس‌هایش را پوشید و کیفش را برداشت و رفت مدرسه. مدرسه هم مثل همیشه بود؛ شلوغ و پُرهیاهو. اما سامان مثل همیشه نبود. هنوز زنگ نخورده بود که خودش را به الیاس رساند. زیر بازویش را گرفت و گفت:

‌«بیا کارت دارم.»

الیاس کشیده شد به طرف سامان که کنار تیر والیبال وسط حیاط ایستاده بود و زل زده بود به چشم‌های الیاس. الیاس پرسید: ‌«چه شده سامان؟ اتفاقی افتاده؟»

سامان بند کیفش را انداخت روی شانهٔ راستش. سرش را جلو آورد و گفت: ‌«دیشب توی قم درگیری شده؛ بین مردم و نیروهای امنیتی.»

  • محسن رجبی